چقدر آسون از دردهای دیگران
حرف می زد...
چه راحت مامان و بابا میگفت
پیشِ کسی که هیچکدومو نداشت....
چه بی تفاوت بود به غم های نزدیکانش...
وچقدر ناراحت بود
که شادی های خودش کم شده...بقیه به درررک.
آدم ها گاهی چه بی رحمانه بدجنس میشوند
چه بی رحمانه مهربانی را به خاک میسپارند
#کاش هرچه برای خود میپسندیم
برای دیگران نیز ;همان.
#دنیای_بی_وفا
#رنگی _رنگی های_ بی رنگ
#تظاهر به _خوب بودن
#سلام_ بر _حسین_علیه السلام
کار تو موسسه رو به دختر فرانسویم هم پیشنهاد میدم....میدونم میدونم که اون شانسش از من بیشتره و ممکنه جای منو بگیره ؛ولی نتونستم بدجنس باشم....میدونی یه بارم گذشتم از چیزی که دوست داشتم بخاطر اون ولی خیلی به نفعم شد چیزه بزرگتری رو بدست آوردم....
الانم همینه !قسمت باشه کار گیرم میاد....نتونستم بدجنس باشم برای ادمی که کلی کمکم کرده حتی برای کار ترجمه...خدای کمکم کن ....امروز سشنبس و من برای شنبه باید خودمو آماده کنم برای مصاحبه....نهایت تلاشم رو میکنم
روزهنا بدجنس شده اند!
از شنبه اش بگیر تا پنج شنبه
دلتنگی ها را قایم میکنند
آن وقت شب ها در دل تاریکی
یواشکی دست به دست میکنند آن هارا
بیچاره جمعه!
صبح که بیدار میشود
می بیند تمام خانه اش تلنبار شده از دلتنگی
بغض میکند از همان اول صبحش...
..."به یاد می آورم زمانی را که برایت ارزشمند بودم،نه اشتباه میکنم!مگر اصلا روزی برایت ارزش داشته ام؟به خاطر دارم لحظاتی که مرا میخواستی،نه اشتباه میکنم!مگر اصلا لحظه ای خواهان من بوده ای؟در خاطرات عاشقانه ای که باهم داشته ایم میپویم،نه اشتباه میکنم!مگر خاطره ی عاشقانه ای باهم داشته ایم؟"...
از ربکا میپرسم و میخواهم برایم بگوید دلیل این وصف های اشتباه چیست،ربکا لبخند میزند و آرام میگوید چه قدر بی رحمانه.
+چه قدر بی رحمانه؟همین؟دیوانه شدن آن ه
چرا در مورد دیگران بیرحمانه قضاوت میکنیم مخصوصا زمانی که نادیدهگرفتهمیشویم؟
تصور کنید برای خرید لباس به مغازهای رفتهاید، فروشنده با بیمیلی جواب سوالات شما را میدهد، در مورد این فروشنده چه فکری میکنید؟ مطمئناً آمادهاید صدها برچسب منفی بهش بزنید....
ادامه مطلب
من های زیادی در من زندگی میکنند!
منِ عجول همیشه همراهِ منِ غرغرو سعی میکنند پرچم را بالا نگه دارند اما کور خوانده اند! منِ مدیر در همه حال در حالِ رصد کردن و مچ گیری است!البته که منِ مدیر تنها نیست و یارغارش،منِ سرزنشگر در این امر خطیر همراهی اش میکند!
منِ مهربان همیشه در حال آماده باش برای مقابله با منِ بدجنس است!بعد از کمی فکرهایی از جنس سنگدلی سریعا با چوب جادویی پری قصه ها سر میرسد و رشته تمامِ فکرهای بدجنس را پنبه میکند.البته که منِ مهربان
آقای
کتابدار، رییس جمعیت هلال احمر استان تهران در شب آخر مانور این جمعیت در
روستای کیگا از همه دعوت می کند که برنامه را بی رحمانه و منصفانه نقد
کنند.
یادم
افتاد رییسی دیگر روزی در نشست به اصطلاح صمیمانه آخر سال تهدید کرد که
هرکس در تلگرام درباره مسؤولان چنین و چنان گوید، به بی رحمانه ترین شکل
ممکن با او برخورد می کنیم.
تهدید وی چندی پس از آن بود که برنامه ای را به محترمانه ترین شکل ممکن مورد نقادی قرار دادم و در تلگرام منتشر کردم (*)
و پس از آ
«رولد دال» عالی است. اولین بار که «ماتیلدا» را خواندم دبیرستانی بودم. همان سال بر این کتاب و رمان «چراغها را من خاموش میکنم» برای یک مسابقه دانشآموزی نقدی نوشتم. نقد که نه، متنی نوشتم. متنم در مورد رمان «زویا پیرزاد» در منطقه مقام کسب کرد. از آن سال تا همین چند سال پیش دیگر گذارم به کتابهای رولد دال نیفتاده بود. امسال به دلیل تلاش برای نوشتن رمانی برای کودکان شروع به خواندن آثار کودک و نوجوان کردم و کیست که نداند در این زمینه حتما باید ک
خیلی دلم میخواست با اون آدم فضول دیشب دعوا کنم
خب چی میگفت یه دلیلی از کار هوشمندانه ش میگفتو طی اقدامی یه
نکته ای از فلسفه ی زندگی بهم یادآور میشد
باید از عیب کارش بهش بگم چون امکان داشت اگه یکی دیگه این
رفتارو ببینه باهاش لج کنه اذیتش کنه بگم؟؟
به هر حال باهاش خداحافظی کردم :) نمیدونم چرا نمیتونم بدجنس باشم
باهاش خیلی خوب خداحافظی کردم و با لبخندو مهربونی ...اونم اتفاقا :)
اینم از این
سلام یک ناشر چینی کتاب آموزشی برای کودکان منتشر کرده و در اختیار ناشر ایرانی قرار داده. طرف ایرانی هم با درک مسئولیت اجتماعی کتاب را ترجمه کرده و رایگان منتشر کرده است (ترجمهی فروغ فرجود).کار بسیار خوبی است چون می شود به جای ترساندن بچه ها و ایجاد رعب و هراس در قلب کودکانه شان، این کتاب را در اختیارشان گذاشت.
جهت دانلود کتاب بصورت pdf از اینجا اقدام کنید.
یه انیمیشن سریالی میبینم به نام Rick and Morty ...داستان حول یه پیرمرد دانشمند دائم الخمر به نام ریک و نوه خنگش به نام مورتی میچرخه. ریک مدتی هست که امده با دخترش زندگی کنه. دخترش یه دامپزشکه و دامادش به شدت خنگ... یه نوه دختر دارن که نوجوونه و دنبال جلب توجه و مورتی که هیچ کی بهش محل نمیذاره و به خاطر توجهی که ریک بهش داره همه کاری براش انجام میده و در واقع مورد استثمار ریک هست. هر قسمت وارد فضاها و ابعاد دیگه میشن و ماجراجویی های جدیدی رقم میخوره. یه ت
من امروز ظهر خوشحال بودم، چون فکر میکردم که نماز ظهر عاشورا رو همونطوری قراره بخونم که هزار و سیصد سالِ پیش خونده شد. یعنی به جماعت، در فضای باز، توی هوای گرمِ یک شهر کویری، و زیر آفتابی که بیرحمانه میتابید و موها و پیراهن مشکیم رو داغ میکرد. بعدش فهمیدم که چقدر تفاوت وجود داره. اولین تفاوت رو توی همون رکعت اول فهمیدم. لبهای من خشک نبودن.
غمگینم
جنازه گربه ای کنار خیابان رها شده بود ، دستانم را بر دهان نهادم و اشک ها گونه هایم را میسوزاند ، از خودم بیزارم که قدرت کشیدن آن لاشه ی مظلوم را بر کناری نداشتم . اگر این کار را انجام میدادم یقینا تا سالها به خودم میبالیدم ...
چند لحظه ای بر بالینش اشک ریختم و پس بی رحمانه به راهم ادامه دادم ، در راه دریافتم چه مرگ همه ی موجودات شبیه به هم است ، منتها انسان مضحکانه خودش را با سنگ های تزیینی گول میزند ، وگرنه که بعد مرگ همه رها خواهیم شد ...
حتی اتاق خودمم واسم غریبه س...
در و دیواراش،وسایلش؛انگاری هیچ کدوم مال من نیستند.
اینجا هم احساس آرامش و تعلق خاطر ندارم...
فکر میکردم امشب که بعد از سه هفته رو تخت خودم میخوابم خوشحال خواهم بود؛ولی باز هم گوله های اشک مهمون گونه هام شدن...
چه بی رحمانه تنهام...
** شکر نعمت نعمتت افزون کند/کفر نعمت از کفت بیرون کند **
++ خدایا هزارمرتبه شکرت میکنم واسه وجود مامان و بابام!
این چسناله ها رو رو حساب ناسپاسی نذار :(
بدنم توان بلند شدن ندارد
در هیاهوی باد که
بی رحمانه مانند شلاق
بر بدنم فرود می آید
و با موهای مثل شبم
در هوا می رقصد
قلبم نمی تپد و
دستانم سرد است
چشمان بی روحم
ماتِ درختی است
که با تکبر چشمانم
را آینه کرده است
ابر های سیه
آسمان شب را
تاریک تر کرده است
و در این سیاهی شب
کوها بر پیکر سردم
سایه انداخته اند
چشمان پر التماسم
به ماه خیره است
که مرا در آغوش گیرد
و صدای کلاغ ها
کابوس را برایم
جهنم کرده است
+امروز اینا رو برای خودم هدیه گرفتم:)صفحه اولش هم نوشتم:
این کتاب هدیه ی ناقابلی است برای دختری که علی رغم تمام نا مهربانی ها، شکستن ها و تلخی های بی رحمانه هنوز هم لبخندش را از دنیا؛ و امید، شادی و عشق را از خودش دریغ نکرده است..
بدنم توان بلند شدن ندارد
در هیاهوی باد که
بی رحمانه مانند شلاق
بر بدنم فرود می آید
و با موهای مثل شبم
در هوا می رقصد
قلبم نمی تپد و
دستانم سرد است
چشمان بی روحم
ماتِ درختی است
که با تکبر چشمانم
را آینه کرده است
ابر های سیه
آسمان شب را
تاریک تر کرده است
و در این سیاهی شب
کوها بر پیکر سردم
سایه انداخته اند
چشمان پر التماسم
به ماه خیره است
که مرا در آغوش گیرد
و صدای کلاغ ها
کابوس را برایم
جهنم کرده است
یکتا فاطمی
جلد اول..قسمت هشت
...از زبان جک-واقعا متاسفم نمیدونستم اینقدر گذشته تلخی داری._اره ، خیلی تلخ بود هرکسی که جای من بود الان دیگه شاید مرده بود._بعدش چی شد ؟ بعد از اون وقتی که تورو به بلک ویزارد داد پدرت کجا رفت ؟ الان کجاست؟_بعدش
بلک ویزارد منو به عنوان غرامت از پدرم گرفت ، فکر نمیکردم پدرم منو به
ازای یک صلح به کسی بده ، حالا که چاره ای نداشتم ، من آنقدر ضعیف بودم که
حتی توان دفاع از خودمم نداشتم._درکت میکنم واقعا سخته که پدر پسرشو برای یه صلح اح
گاهی انجام ِ کار ِ درست تو را تمام می کند، به بی رحمانه ترین وجه ممکن.
*عنوان نوشت:آن وعده های دروغینتبه آتش کشاندن رویاهایمآن دعا و نذرهای سنگدلانهاتاز همهشان بیزار و متنفرمپ.ن. کی قراره از این فاز ِ حسرت، غم و خشم بیایی بیرون؟ خسته شدم!
آهنگ چالوس روزبه بمانی رو گوش میدم فکر میکنم صداتو چه باید کنم...
جات خالیه و من فکر میکنم آدمی که بتونه 147 روز دوری عزیزش رو تحمل کنه؛ دوری بی امیدِ عزیزش...حتما خیلی کارهای دیگه هم میتونه بکنه.
میتونه دو شیفت کار کنه و اراده کنه درس بخونه.
دوریش سخته و الان که یکپارچه ویرانه ام بعد از زلزله ی دلتنگی...میفهمم خوب بودن خیلی بی رحمانه ست و مامان من خیلی بی رحم بود که این همه مهربون و رفیق و همراه و حامی بود...بود یا هست؟ من به فیزیک اعتقاد دارم. به
بارون کل صورت پنجره رو خیس کرده ، درختای سبز کمرنگ نشاطشونو توی کل خیابون پخش کردن ، بوی خاک و بارون...
Tirer از همیشه خوشحال تر به نظر میاد ، دفتر عزیزم استاتیرا رو برداشتم و از زیبایی های جهان اطرافم نوشتم
آهنگ پوبون با صدای بهشتیش پخش میشه و ذهنم خاطرات داشته و نداشته اش رو مرور میکنه
"من دارم میمیرم، دنیام آتیش گرفت ، وا کن اون چشای آبیتو"
لبخندم پررنگ تر شد
یاد تمام احساساتم بخیر باد
یه قلپ قهوه میخورم و به خودم میگم :
دنیا، کاش انقدر بی
نمیدانم،سالهاست در همین نقطه که تو با سرمستی تمام میرقصیدی نشسته ام و از خودم میپرسم آیا انقدر بی ارزش بودم که نتوانست کمی بیشتر بماند؟که دست کم خاطرات بیشتری برای پناه بردن به ان برایم باقی بگذارد؟ چرا به نظرم حقی طبیعی جلوه میکند؟چرا حتی یک بار به خودت زحمت آمدن به خوابم را ندادی؟از بی قراری بعدم ترسیدی یا لیاقت همین را هم ندارم و یا شایدم از عذاب پس از آن ترک کردن بی رحمانه و بی خبر نمیخواهی آفتابی شوی؟اینکه از نبودن تو شاکی ام خودخواهی ا
جلد اول..قسمت هشت
...از زبان جک-واقعا متاسفم نمیدونستم اینقدر گذشته تلخی داری._اره ، خیلی تلخ بود هرکسی که جای من بود الان دیگه شاید مرده بود._بعدش چی شد ؟ بعد از اون وقتی که تورو به بلک ویزارد داد پدرت کجا رفت ؟ الان کجاست؟_بعدش بلک ویزارد منو به عنوان غرامت از پدرم گرفت ، فکر نمیکردم پدرم منو به ازای یک صلح به کسی بده ، حالا که چاره ای نداشتم ، من آنقدر ضعیف بودم که حتی توان دفاع از خودمم نداشتم._درکت میکنم واقعا سخته که پدر پسرشو برای یه صلح احمق
دوشنبه ها به طرز بی رحمانه ای دنیا و کائنات دوست دارن منو دل تنگم کنن... بیشتر از هر روز دیگه ای تنها موندنم رو به رخم میکشن. چراش رو نمیدونم .شاید هم بدونم ...
هی دوست دارن این سیکل سوال تکراری منزجر کننده رو تو مخ من تکرار کنن... که چرا هیچ کس به اندازه کافی خوب نبود؟ چرا هیچ کس نموند؟ مشکل از منه ... مشکل از منه یحتمل ....
از سیل پل دختر یه عکس دیدم چند وقت پیش ،یه نیمکت کامل تو گل و لای فرو رفته بود... حکایتش ،حکایت احوال این روزای منه ... طوفانها و سی
(اینها همه موقت است، پاک میکنم.. عجالتا مینویسم بلکه راحتتر بگذرد زمان)
هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از...
دوباره صداها تو سرم چرخید...
میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟
کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی...
کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...
هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...
امان ازخود
فکر میکردم پست قبل منو تا چند روزی آروم کنه اما نشد! من من من خیلی دلتنگم و چرا هیج راهی نیست که خلاص شم؟.
هیچی نمیتونه قد دیدن عکساش هم خوشحالت کنه هم ناراحت،عجیبه نه؟خوشحال برای اینکه داری میبینیش و ناراحت برای اینکه نداریش و سهمت ازش فقط دیدن یه عکسه.(خیلی تکراریه اما امشب کاملا این جملات فهمیدم)
من میدونم وقتی پستا از سه چهار خط بیشتر میشن کمتر کسی اونارو میخونه اما من یادم رفته بود یه چیزی رو توی پست قبل بگم؛
راستش ادمای دست نیافتنی هم حق
هاجر بهم گفت پارسال این موقع که برمی گشتیم خونه بهش گفتم سه سال هنرستان نصف شده اما امسال فقط یک ترم دیگه باقی مونده فقط یک ترم و نمی دونید با این یاد آوریش چقدرررررر خوشحالم کرد^____^
....
برگه های امتحانای میان ترم من به طرز بی رحمانه ای غلط تصحیح داره و عوضیا دیر برگه رو دادن که دیگه نشه کاریش کرد یعنی میگن که حق اعتراض ندارید و واقعا دلم می خواد کلشونو بکوبم تو دیوار ولی خب حقیقت اینه که نه می بخشم نه فراموش میکنم و همه ی این اذیتارو نگه داشتم ک
آقا من اومدم شکایت کنم که آووکادو وبلاگش رو بیشتر از من دوست داره! از سر شب به جای این که به من توجه کنه همش داره ازین جا تعریف میکنه و ذوق میکنه که 1500 روزه شده! یکی نیست بهش بگه این کارا مال آدمای متاهل نیست!! اصلا ولش کن، من که قهرم باهاش! شما خوبید؟ خوش میگذره؟ عیدتون مبارک:) آووکادو بهتون گفت که اومدیم تو خونه خودمون اما کلی وسیله کم داریم و فعلا زمان میخواد تا اینجا شبیه خونه ی واقعی بشه! اگر اون خانواده ای که قبل از ما اینجا زندگی میکردن رو پ
+ وقتی هم رفتن درست است و هم نرفتن
وقتی هم ماندن غلط است و هم نماندن
وقتی تنهای تنها گیر می کنی بین هزاران درست و غلط و نمی دانی چه چیز بهترین است و چه چیز بدترین
وقتی بی نهایت کلمه از چشمانت جاری می شوند و زبانت به تو کمکی نمی کند
وقتی ب هر دو راه باور داری، ایمان داری...
در نقطه ی پایان و آغاز معلق می مانی...
+ درد داره!
خیلی درد داره!
بی رحمانه ترین تصمیمات را گرفتن و بی رحمانه انجام دادنشان!
و کسی جز خودت نباشد که بتوانی بگویی خوب نیستی...
+ اگر ا
سلام
تلویزیون نشان داد که برف امده...خوش بحالتون
برف حس خوبی به آدم میده...برای اینکه فراموش نکنه همیشه همه چیز سبز و گل و بلبله....یاداوری میکنه که گاهی شب و روزمان خزان و سپس یخ میزد
مثل این روزهای من...
کاش زودتر جدابشم ازش و تمام بشه این کابوس یک سال و نیم...
روزهای پایتخت پر از نیروهای امنیتی و شبها پر از شعار های سانسوری است..خخ
بی شرف ها به عکس حاج قاسم هم رحم نکردند...
روزنه های امیدوارانه هم گاهی وسط این دغدغه ها ؛ دلگرمی میشوند
مثلا؛
محمد عی
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
داستان در مورد مرد میانسالی به اسم رحمانه که سرطان مردونه(!) گرفته و دکترش بهش میگه به زودی میمیره. رحمان هم که آبدارچی یه شرکته و همیشه درگیر مشکلات مالی با چهارتا بچه بوده، تصمیم میگیره یه کاری کنه پسر رئیسش اونو بکشه و دیهش برسه به خانوادهش. چون خودش در هر صورت قراره بمیره.
داستان و اتفاقات بامزه بودن، ولی بازم من متنفرم از یه چیزایی که به زور چپوندن تو فیلم تا مثلاً مخاطب بخنده! مخصوووصاً من متنفرم از یه سری شوخیهای جنسی که دلیل خنده
چون همیشه نگران فراموش شدنم.
من بقیه رو فراموش نمی کنم.هرگز کسی رو فراموش نکردم.چهره شون از خاطرم پاک میشه ولی خودشون همیشه در من می مونند.بدون چهره ای که موقع فکر کردن بهشون به خاطر بیارم.
نمی دونم من برای بقیه چی هستم.آیا غبار بی چهره ای از کسی هستم که روزی اونجا بود؟
و یا شاید هیچ چیزی نباشم.که امیدوارم این طور نباشه.
بزرگترین ترس من اینه که بلند شم و ببینم دیگه نیستم...و هیچ کسی نبودنم رو نبینه.
چون میخوام به خاطر سپرده بشم.چون میخوام اینجا ب
فکر میکردم دوره آدم های حیوان آزار تموم شده. فکر میکردم فضای مجازی، آموزش دوست داشتن و احترام گذاشتن به حقوق حیوانات رو به مردم داده، اما چیزی که دیروز دیدم خلاف تمام این تفکراتم بود. یه فروشنده چای و نسکافه تو امام زاده هاشم، با نصف لیوان آب جوش به سگی که داشت میرفت و کار به کار کسی نداشت حمله کرد. صدای ناله ی سگ و لبخند زشت این مرد از یادم نمیره. فکر میکردم فضای مجازی برخورد با این پست فطرت ها رو بهمون یاد داده. اما نه... من و همه سکوت کر
از 8:40 تا 9:17 یه نفس حرف زد پشت تلفن. تمام این مدت مثل آقای همساده، با خنده و کرکر از چالشهای سال اولش میگفت... می گفت از اکیپ 6 نفره شون، از خرید رفتناشون، از آشپزیهاشون، از شاخ شدن واسه پسرهاشون.
اندر دل من با گفتن هر فالت سال اولی بودنش، موجی از خاطرات غم و خامی توام با شیرینی رسوب میکرد و مثل مادربزرگها لبخند میزدم.
من تمام این مدت فقط شنونده بودم و گوینده ای که به زور هیجان میداد به کلمه ی "خب؟ "
هاریسون عفونی جلوی چشمم و نثر دشوارش، ریاضی عموم
میدانستی عزیزِ دل، تو برایم همانی که باید، درست تر اینکه، همان اندازه که باید دوستم داری، مواظبمی و رهایم نمیکنی، تو دقیقا همانی، همان که باید سر روی شانه هایت بگذارم، همانی که باید دستانم را دور گردنت حلقه بزنم، همانی که گونه هایم را نوازش میکنی، همانی که گاه، بی گاه، بر پیشانی ام بوسه می نشانی، تو چقدر خوبی! تو چقدر خوب میفهمی! اصلا میدانم که تو نبات را همینطوری خودخواه و بدجنس پذیرفته ای، خودت میدانی از چه میگویم! تو مرا همینطوری دوست دار
شاید به تو حسی دارم و بی رحمانه در حال انکار آنم
شاید علاقه ای به من داری و هزار و یک اما و اگر در ذهنت می چرخد
شاید هیچ کدام از ما این حس غریب اما آشنا را جدی نگیریم
یا شاید در حال حاضر همین احساسات، بازی و واکنش هورمون هاست
اما اگر روزی رسید و دستانت در دستانم بود، اگر روزی نوشته هایم را میخواندی، اگر روزی فرا میرسید که کنارم قدم برمیداشتی دوست دارم برایت تعریف کنم:
"امروز بعد دیدنِ دوباره ات پس از روزهایی که برای من بمثل سالها گذشت، دوباره دل
واقعا بده ک خونشون دقیقا رو ب روی خونه ی ماست و پنجره منم رو ب پنجره اون:| ... حرصم میگیره از کاراش ... مخصوصا نمیدونم اینکه چکار میکنه ک معمولا اینموقع شب میاد خونه ... اینکه الان رسید و انقد بدبخت هول هول شامشو میخوره پنجره اونا بازه پنجره منم باز شد برخورد قاشقش با بشقاب تا اینجا میاد ...سه قاشق بود لعنتی:))
اینکه میدونم چه ادمیه ولی بعد از برگشتنشون از تهران هر وقت چش تو چش میشیم رسما فرار میکنه با اینکه میدونم چجور ادمیه ولی تا منو میبینه سرش پا
آدم هم موجود عجیب و غریبی است. وقتی به بدن خودت و تغییراتش فکر می کنی نزدیک است دو تا شاخه چند شاخه در بیاوری. به نظرم اختیار آدم دست موجودات ریز درون بدن است. موجوداتی که دکترها اسمش را گذاشته اند هورمون. این هورمون های لعنتی در زنان فعال تر و خرابکارتر از هورمون های مردانه هستند شاید. هنوز مرد نشده ام که بدانم کدام مخربتر است. ولی من از روی کشفیات و حسیات خودم می گویم بدجنس تر از این موجودات نمی دانم چه شکلی وجود ندارد. همه چیز زندگی ات را دستش
تاریخ دوباره تکرار میشه. اما این بار پست ها رو بی رحمانه دیلیت نمیکنم. نزدیک به سیصد تا پست رو دونه دونه به حالت پیش نویس درمیارم و په اولینش که میرسم، دست نگه میدارم. برای اینکه بدونم دو سه سال یک بار این اتفاق میوفته و من گرچه خوشحالم از اینکه خاطرات زیادی رو اینجا ثبت کردم، اما قدرت مرور همه ش رو ندارم. قدرت مرورش رو ندارم و الان دیگه دل پاک کردنش رو هم ندارم. و آره من همونم که یک روزی وبلاگ بروکلیِ آب پز رو، چند سال بعد ترمه طلا و چند سال بعد ن
میشود به درک کردن و پذیرفتن واقعیت هایی اشاره کرد که بیرحمانه درهم میشکنندت؛ یا نابودی توهم وجود یک حامی. رسیدن روزی که خودت تنهایی خاک زانو ها را میتکانی، مرهم میگذاری روی زخم ها و فراموش میکنی که چقدر شکننده ای.
هنوز هم مانند کودکیام ناراحتی را میتوان از چهرهام خواند، اگر دقت کنی هنوز هم وقتی چیزی توی گلویم سنگینی میکند لپم را گاز میگیرم و چشم میدوزم به سقف، آسمان، هرچیزی که بالای سرم باشد و تو بدترین کاری که میتوانی انجام بدهی این اس
سلام
- چرا وقتی که ما یک وسیله ی آهنی میخریم مثلا ماشین، باید حتما خون یه موجود زنده رو بخاطرش بگیریم؟ که چی؟ مثلا داریم خون میریزیم که ماشین و یا هر چیز دیگه ای بیمه بشه؟ صدقه ست؟ واقعا فکر میکنید که با ریختن خون یک موجود بی گناه و بی پناه دیگه اتفاقی برای اون وسیله نمیوفته؟ واقعا این کار خیلی بی رحمانه و احمقانه ست، خیلی راههای بهتری برای صدقه دادن وجود داره، این همه خانواده هستن که اگه شما بجای پول خرید و کشتن اون حیوون بی چاره اون پول رو بد
فکرها متولد میشوند و ما با رسیدگی به آنها و دادن خوراک فکری مناسب حالشان، تر و خشکشان میکنیم. بزرگ میشوند. بعد از یک مدت دیگر به ما نیازی ندارند و خود به خود زنده هستند و برای خود توی سرمان میلولند. تصور میکنید در شبانه روز چند فکر داریم که توی سرمان مدام میچرخند! بعضیها زیر دست و پای تازه واردها، کورها، بدجنسها و بیتوجهیهای قصدی یا غیر عمدی له میشوند. چرا بلند نمی شویم این جنازه های بو گرفته و مفسد فی الکله را بیرون بریزیم.
بار بعد که کسی گفت ایرانیا بدجنس و حریصن و تو شرایط اضطراری قیمت اجناس رو چند برابر میکنن و میریزن تو فروشگاه همه چیز رو میخرن و میبرن خونه انبار میکنن و هیچ جای دنیا همچین رفتار زشتی ندارن، میزنم تو دهنش که یاد بگیریم خودتخریبی رو بذاریم کنار.
یه خوبی دیدن دنیا همینه که چشم آدم باز میشه به روی مزخرفاتی که پیشتر بهمون قبولوندن که تو بقیه جاهای دنیا برقراره و ما یرانیا از همه بدتریم.
اولین مورد کروناویروس دیروز و دومین مورد امروز (همین بغل
فیلم ترمیناتور 6 ; بیش از دو دهه از زمان سارا کانر جلوگیری از روز داوری ، تغییر آینده و دوباره سرنوشت نسل بشر گذشته است. دنی راموس (ناتالیا رئیسی) با برادرش (دیگو بونتا) و پدر زندگی می کند که یک ترمیناتور بسیار پیشرفته و کشنده - یک Rev-9 (گابریل لونا) در مکزیکوسی زندگی ساده ای را پشت سر می گذارد. او را بکش بقای دانی به نیروهای پیوستگی او با دو جنگجو بستگی دارد: گریس (مکنزی دیویس) ، یک سرباز پیشرفته از آینده ، و یک سارا کانر سخت جنگ (لیندا همیلتون). هما
روز اول کاری گذشت. دوام آوردم. دو روز سفر با بچهها در آخر هفته گذشته، آمادگی فشردهای بود برای بازگشت به کار. خیلی خسته شدم البته و گهگاهی از دست دانشجوها حرص خوردم. به نظرم سمیر گاهی زیادی آسان میگیرد.دوباره باید آنقدر در کار غرق شوم که جان فکر کردن نداشته باشم. باید دوباره بچههایم را خیلی دوست داشته باشم، دوباره صبحها با انگیزه از خواب بیدار شوم.از آینده نباید بترسم و با فکر اینکه بعد از سه سال چه میشود نباید خودم را مضطرب کنم.باید
راستى،
خونهَ رو گرفتیم. بلوار کشاورز. تا دانشگاه، اگه قبلش سر دکه اى واس خاطر سیگار وقت نلف نکنم، فوق ترینش ده دقیقه اى بیشتر راه نى. با یه نگاه سرسرى همه عاشقش میشن. به نظر منم قدى که املاکى و شبنم میگفتن حمومش کثیف نبود. حیاط بزرگ و یه درخت انار محترم خمیده هم دربست در اختیار ماست. میخوام بگم بهترین جاست واسه اینکه سر ناخونک زدن به سس ماکارونى با شبنم دعوا کنم. برنامه دارم فیلم بندازم رو دیواراش با پروژکتور و بگم بچه ها بیان با هم فیلم ببینی
وبلاگ نویسی برایم شبیه معشوقی میماند که گاه از صمیم دلم برای آغوشش تنگ میشود اما جروبحث های گاه و بی گاهش منصرفم میدارد از هرچه نوشتن است، کاش مینوشتم و این درد عمیق چهار ساله ی ننوشتن را درمان می کردم، شاید دوباره و شروعی دیگر... اینجا درست شبیه جهانی دیگر است جهانی که دوستش دارم فارغ از هیاهوهای روزمره، فارغ از هرچه دلگرفته ای است، ورود به بیست و هشت سالگی درد داشت، شاید آنقدر زیاد که ترجیح دادم بیایم و یکبار دیگر وبلاگ نویس باشم تا آن که بن
مسئله تمام مدّت جلوی دماغم بود. نمیتونستم ببینمش، به دلایلی که نمیدونم.
من تو تعیین حد و مرزها مشکل دارم. تو تخمین میزان انرژیای که باید گذاشت یا احساساتی که باید صرف کرد. و تو این قضیه تمام ابعاد زندگیم محسوسه. معمولاً وقتی کسی که دوستش دارم حال بدی داره، اینقدر غصّه میخورم که حالم از اون بدتر میشه. من لزوماً تو شادی آدمها سهیم نمیشم. تو غمشون چرا.
بچّه که بودم همیشه خرید زهرمارم میشد. ناراحت بودم اون روز. چون بستهها رو می
بسم الله الرحمن الرحیم- نظریات شخصی است- در کلیپی که از لندن نشان میدهد پلیس انگلستان زنان پلیس مانند سگ پلیس به وسط نزاع کشانده است حضرت عل ی علیه السلام میفرمای زنان گل های جامع بشریت هستند انهارابه کارسخت نکشانید- علمای اسلامی باید این نوع مسائل را به غرب نادان گوش زد کنند وجدا انهاراوادار کند که از حقوق زنان میایست رعایت کنندوکارانها تقبیح کنند وهمچنین از کسانی از حقوق مستضعفین دفاع میکنند این چنین بی رحمانه زیر لگد و باتون یک عد
تقریبا هرچیزی را که میتوانست از من گرفت، درمانده شد، با خودش کلنجار میرفت که دیگر چه کاری باید بکند که من ازش دل بکنم!
بذار راحت بگم : " آخه بی معرفت مگه قرار نبود وقتی تصمیم گرفتم که بیام تا آخرش باشم برای همیشه؟
عزیزم فقط بگو دیگه چیکار باید بکنم تا ازین پس زدن ها دست بکشی؟ دیگه چی کار باید بکنم تا نا امید بشی از تلاش برای نادیده گرفتنم. تو از من قول گرفتی و گفتی" اصلا نیا ولی اگه میای تا آخرش باش".. پس خودت چرا نیستیییییییییییی........!؟
خ
نام فیلم: لاکپشت های نینجا – Teenage Mutant Ninja Turtlesژانر: اکشن، ماجراجویی، درامکارگردان: Jonathan Liebesmanستارگان: Megan Fox, Will Arnett, William Fichtnerمحصول کشور: آمریکاسال انتشار: 2014امتیاز: 5.9 از 10مدت زمان: 1:41:18خلاصه داستان: داستان درباره 4 لاک پشت نینجا به نام های لئوناردو، رافائل، میشل آنجلو و دوناتلو میباشد که باید در برابر دشمنی اهریمنی و بدجنس به نام “شریدر” ایستادگی نمایند و…
ادامه مطلب
یکی بود یکی نبودداستان اینطوریه که سالای پیش تو یه کشور کوچیک دختر مهربون و زیبایی به نام سیندرلا با نامادری و دوتا دختراش زندگی میکرد. مادر سیندرلا سالها پیش از دنیا رفته بود و پدرش با زن دیگه ای ازدواج کرده بود.ولی پدرش هم خیلی زود از دنیا رفته بود و حالا دخترک تنها شده بود.دختر کوچولو تو خونه پدریش مثل یه خدمتکار کار میکرد و دستورای مادر و خواهراشو انجام میداد. اون خیلی زیباتر از دوتا خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین اونا خ
شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغههای کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمیخواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است...دلتنگی برایِ...برای اتاق چهارنفرمون و همسادههامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه...برای دانشکدمونبرای سردر صندوق صدقاتیمون که سوژهمون بود...برای کلاسا،
روزای بعد از تولدم بود. زانوهامو توی بغلم جمع کردم و خیره شدم به رو به رو، درحالی که هیچی نمیدیدم گفتم: دنیای آدم بزرگا چهقدر مزخرف و کثیفه.
(با خودم فکر کردم ما تو هر زمان از عمرمون آدمْ بزرگ محسوب میشیم، نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه.)
بعدش رو کردم بهش و گفتم: بابا دلم میخواد برگردم به گذشته. الانا دیگه وقتی میخوابم و صبح از خواب پا میشم هنوزم نگرانیهام سرجاشونن...و این منو واقعا میترسونه.
نگاهم نکرد. گفت: همینه دیگه، هرچی بزرگ
و من چه بی رحمانه
خود را فدای لحظههایی میکنم که میدانم چه باشند و چه نباشند من همینم.
و من چه با افسوس در
حسرت لحظه هایی هستم که با دستان خویش به قتل رساندمشان؛
لحظههایی کوچک ولی مملو از خوشی، خوشی هایی ناچیز ولی سرشار از شادی.
و ای من؛ خودت را
دریاب؛
خودی که ستایش عاشقانهات را میطلبد؛ خودت را دریاب.
عاشقانه خود را بپرست چرا که تو آفریده شدهای که عاشق خود باشی؛ عاشق دنیا باشی؛
عاشق هرآنچه خلق شده تا زیباییاش را بستایی.
عاشق خودت باش؛
ع
ازم پرسیدی عشق مثل چی میمونه؟
گفتم , عشق مثل بارونه...
گاهی اونقدر محکم و بی رحمانه می باره , که واسه فرار کردن ازش , میخوای برگردی و از ادامه راه منصرف شی یا یه چتر تهیه میکنی و با احتیاط به راهت ادامه میدی...
اما , بعضی وقت ها هم , این بارون خیلی آروم و بی سر و صدا می باره , جوری که تازه تو نیمه راه میفهمی که خیس شدی و راه برگشت هم خیلی طولانیه...
عشق همیشه آدم رو غافلگیر میکنه...مثل بارون...
روایت خواندنی {شهید مدافع حرمی که همنام عموی شهیدش است}
عمو و برادرزاده ای با یک نام : محمد ؛ با یک نام خانوادگی : تاج بخش...عمو و برادرزاده ای که هیچوقت همدیگر را ندیده اند اما هردو یک راه رفته اند، دریک مسیر قدم برداشته اند و نصیب هر دو هم شهادت بوده. یکی ، 29 سال پیش در جزیره مجنون شهید شده و حالا همه او را با عنوان آخرین شهید دفاع مقدس گتوند می شناسند و دیگری ، در مهلکه تدمر ، در حمله بی رحمانه نیروهای تکفیری در سوریه آسمانی شده و حالا همه او ر
کجا رواست
که از دست دوست هم بکشد
دلی که اینهمه
از دست روزگار کشید؟
دقیق یادم نیست از چه زمانی شروع کردم به تنها شدن. بله شروع کردم چون تنهایی خودخواسته ای بود. به طرز بی رحمانه ای از هر آدمی که سر راهم سبز می شد نشانه ای از جفا میافتم و همین باعث میشد چیزی از درونم با او در میان نگذارم. رؤیایم این بود که دوستی داشته باشم و در سخت ترین و سردترین روزها بنشینم و همه چیز را برایش از سیر تا پیاز و از پیدا و پنهان برایش بگویم و آخر کار بپرسم بنظرت چه ک
شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغههای کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمیخواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است...دلتنگی برایِ...برای اتاق چهارنفرمون و همسادههامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه...برای دانشکدمونبرای سردر صندوق صدقاتیمون که سوژهمون بود...برای کلاسا،
پاراگرافی از کتاب "چرا ملتها شکست میخورند" که برام جالب بود:
وقایع مرتبط با "قانون سیاه" نشان میدهد که انقلاب شکوهمند 1688 موجب حاکمیت قانون شده بود و این دیدگاه در انگلستان و بریتانیا غلبه داشت. فرادستان بسیار بیشتر از آنچه خود تصور میکردند محدود شده بودند. باید توجه داشت که حاکمیت قانون امری متفاوت از "حکومت از طریق قانون" است. حتی اگر ویگها میتوانستند قانونی بیرحمانه و سرکوبگرانه برای رفع موانعی که مردم عامی ایجاد میکردند از
ساعت از موقع ناهارم گذشته و من کشیک درمانگاه کرونا هستم.بارون به زیباترین شکل ممکن از دیروز عصرا مدام اراده به باریدن کرده...صبح ساعت پنج بیدار شدم بلکه قبل از شروع درمانگاه درسی بخونم...چای گذاشتم و پنجره ی آشپزخونه را به حیاط بارون خورده باز کردم...حال عجیبی داشتم...شادی وصف نشدنی...دلیلی برای این میزان رضایت نبود اما نمیدونم در اون ساعت سکوت صبح دلم به چه خوشبختی گرم بود که اون طور نفس عمیق با لبخند میکشیدم...حالا سرم خلوته و رو کرده ام به پنجر
لیفتینگ و درمان شلی واژن : لیفت واژن چیست و واقعاً زنی هست که به آن نیاز داشته باشد ؟ احتمالاً وقتی به اثرات پیر شدن فکر میکنید، چروکهای دور چشم، کند شدن متابولیسم و به احتمال گرگرفتگیهای ترسناکی را که بسیاری از زنان یائسه ازشان مینالند تصور میکنید. آن پایینهای لیست (حداقل برای من) این احتمال وجود دارد که علاوهبر چانه و سینههایم، یک روزی واقعاً واژنم هم شروع به آویزان شدن کند. آه، طبیعت، هم میتواند مهربان باشد و هم بدجنس.
درم
میگوید تو با فوتبال در نهایت قرار است یک «لومپن» شوی . نمیگوید هیچ ، میگوید لومپن .
میگوید لومپن شدن از مناسبات فوتبال است ، ولی حتی اگر فوتبال هیچکس را لومپن نکند هم ، تورا حتما لومپن میکند ...
میگوید مگر تو ده ساله ای ؟! تو بیست سالت است . دیگر نمیتوانی شبیه ده ساله ها شبها با رویای تیم ملی و جام جهانی بخوابی . تو باید بروی دنبال رویا های بیست سالگی . آن رویا هایی که در بیست سالگی بشود با فکرشان به خواب رفت و با تلاش در بیست و اندی سالگی بتوان
ماه محرم از غمگین ماه های سال است و شما می توانید با تعریف کردن انواع داستان محرم برای کودکان آن ها را با وقایعی که در این ماه اتفاق افتاده است آشنا کنید. داستان های محرم مضامینی مذهبی دارند و کودکان به شنیدن این داستان ها علاقه مند هستند بنابراین بهتر است این داستان ها را در مهدکودک و یا منزل برای کودکان تعریف کنید.
داستان پیامبران، داستان محرم، داستان حضرت یونس و داستان حضرت موسی از انواع داستان های مذهبی شنیدنی و جالب هستند و اگر شما تما
دومر ها،الف های عمیق،نژاد برتر یا نژاد گمشده نژادی ناپدید شده و بسیار اسرار آمیز هستند که زمانی در حال تصرف کل تمریل بودند اما چه بلایی سر آن ها آمد؟حدس و گمان های زیادی در این مورد وجود دارد که حال به آن ها میپردازیمحدس اول میگوید که شاید خشم خدایان باعث ناپدید شدن آنان شده باشد زیرا دومر ها خود درحال آفریدن خدایانی قدرتمند بودند که ممکن بود برای دیگر خدایان درد سر ساز شوندحدس دوم می گوید که شاید دومر ها به درون قلب لورکان وارد شده و در آنجا
به عنوان انسانی که با سرعت حس بر دقیقه در حال تغیر خلق و خو هستم باید اعتراف کنم که تغیرات ناگهانی یک انسان به نحوی که دیگر با نگاه کردن به چشم هایش نتوانی شناسایی کنی او کیست و همان نگاه اهرمی بشود به جهت ریست فکتوری کردن تمام اطلاعاتی که از او در ذهن داشتی هنوز برایم قابل هضم نشده است، اصلا شهامت نمایان کردن این انسان جدید در برابر دیدگان هم بحث دیگریست که چه سلسله اتفاقات ناخوشایندی سبب می شود اینگونه چهره ی بی رحمانه ای از خود بروز بدهیم،
_ماه بانو نگران مامان هماست که سرما خورده،برای تغییر فضا دست میندازم گردنش و میگم "هما جون همون ققنوس خودمون هست بابا چندبار از توی خاکستر خودش اوج گرفته :))) ببین نه دیابت،نه بیماری قلبی،نه سکته،نه از کار افتادن کلیه هیچ کدومش اثری نداشت ،شرط میبندم این کرونا هم تکون نده خیالت راحت"
درحال که خنده اش گرفته یواش نیشگون ریزی میگیره و میگه "زبونت رو گاز بگیر دختر،خدا نکنه کرونا باشه"
_میام خونه و میبینم اسپری الکل ضدعفونی کننده روی میز نهارخو
برایم پیامی فرستاد که: «فلانی حالش خوبه؟ رو به راهه؟»
به احترام همهی عشقی که در گذشته از نزدیک شاهدش بودم، به احترام همهی محبتها، مهربانیها، خاطرهها، زندگیها، به احترام احساسی که خودم از دل و جان درکش میکنم، به احترام همهی نگرانی و شرم و محبتی که توی سؤالش بود، به احترام همهی اینها دلم نیامد بگویم فلانی، عشق سابقت، همان که یک زمانی برای هم میمردید و فکر میکردید زندگی بدون آن یکی ممکن نیست و اصلا زندگی نیست و مردگی است و ز
میهمانی بود. همه
گرم صحبت و گپ و گفت خود. او نیز گوشه ای نشسته بود. بی هدف به خطوط بی معنای روی
زمین خیره شده بود و در افکار پوچ خود سیر می کرد. ناگهان باز شدن درب، سکون
چشمانش را بر هم زد. خودش بود.
دلهره در چشم هایش موج می زد. دلش اشوب
بود. شرم داشت او را نگاه کند. باورهایش جلوی دلش را گرفته بودند. دست هایش عرق
کرده بودند و انگشتانش به شدت می لرزید. اما او بی رحمانه نزدیک می شد و عطرش نزدیک
تر. صداها و همهمه ها همه و همه تار شدند. حالا فقط صدای کفش های
راستش این شبها که دیر میخوابم، نصفهشبها را همش با خاطرات گذشته سپری میکنم و هراتفاق کوچکی مرا یاد قبلترها میاندازد.
مثل همین الآن که با خواندن یک توییت، یاد شهریور سه سال پیش افتادم، روز آخری که در خانه بودم و قرار بود فردایش بروم خوابگاه!
آن شب نرگس خانهمان بود، جواب کنکورش آمده بود و قبول نشده بود، نرگس بهخاطر خانوادهاش مدام رعایت میکرد و دوستنداشت دانشگاه آزاد برود، وقتی دید سازمان نه چندان محترم سنجش بیرحمانه ن
کتاب شور زندگی
کتاب شور زندگی
– داستان پرماجرای زندگی ون گوگ، نقاش هلندی است. کتابی ارزشمند و
فوقالعاده خواندنی از ایروینگ استون است که از سوی نشر نشانه در اختیار
علاقه مندان قرار داده شده است.
در
واقع این کتاب بیوگرافی ونسان ونگوگ در قالب داستانی کلاسیک است. تاکنون
هیچ هنرمندی به اندازه ونگوگ تحت تاثیر تمایل شدید خود به خلاقیت، چنین
بیرحمانه به پیش نتازیده و یا تا به این حد از سطحیترین خوشیهای زندگی
بشری محروم نگشته است. کت
دوست دارم هوایم پاییزی شود اما خوب میدانم برای پاییزی شدنم، باید هوای اطراف و اطرافیانم، سرد باشد.
اما داستان تلخ ماجرا اینجاست؛نگاه سرد و بی رحمانه انسان های اطرافم، مرا زرد تر از آنچه که هست نشان میدهد تا در نهایت قصه بهار عشق را با ریختن تک تک برگ هایم به پایان ببرم و صدای خش خش خاطراتم به زیر پای عابران با دستان رفتگری خسته از بین برود.
آری...!پاییزی شدن یعنی عریان شدن از تمام هر چیزی که به تو تعلق داشت...
پاییزی شدن یعنی تنها شدن...شاید تن
رکود...وزنه ای هزارکیلویی که مثل مهمان ناخوانده ای از ناکجاآباد سر و کله اش پیدا میشود و بی اینکه منتظرش باشی غافلگیرت میکند...گاهی همان صبح کله ی سحر که آلارم گوشی ات زنگ میخورد و قرار است پر انرژی بیدار شوی و جلوی برنامه ی نوشته از شب قبلت تیک بزنی،و گاهی دم عصر...به خودت که می آیی،رکود را میبینی دستهایش را زده زیر چانه و زُل زده توی چشم هات و به ساعتت که نگاه میکنی زمان بی رحمانه گذشته و تو متوجه گذرش نشده ای...
نحسی سیزده را سعی کردیم به در کنیم
تو ارهای اونم اوره. منم شمسیکورهام لابد دیگه. جمع سهتاییمون یه استعارست از همه. بنظر خودمم هست. احساساتی که باهاتون تجربه کردم هموناییه که هر کسی یبار تو زندگیش داشته. لحظه ای که تمام وجودت از خوشحالی پر میشه و گریهت میگیره و لحظه ای که از درد نفست بالا نمیاد و حس میکنی که قلبت مچاله شده. بنظرم اینا وجودشون لازمه. واسه تمام ادما. واجب تر هم اینه که اینا رو با یه ادم تجربه کنی. امان از دست این ادما. تمام زندگیم شده اهمیت دادن بهشون. ولی خ
✍ سلاخی ۲کودک به خاطر شباهت به پدرشان
⬅️ مادر آمریکایی دو فرزندش را به خاطر شباهت زیاد به پدرشان با چاقو سلاخی کرد.
◀️ بر اساس گزارش پلیس، متهم پس از این جنایت دردناک با تماس با اداره پلیس به جنایت بی رحمانه اش اعتراف کرده و مدعی شد که دو فرزندش را به خاطر شباهت زیاد به پدر خیانت کارشان به قتل رسانده و انگیزه اش برای این قتل دردناک فراموشی چهره پلید همسرش بوده است.
◀️ پس از انتقال اجساد به پزشکی قانونی متهم دستگیر و در اداره پلیس به قتل فرز
✍ سلاخی ۲کودک به خاطر شباهت به پدرشان
⬅️ مادر آمریکایی دو فرزندش را به خاطر شباهت زیاد به پدرشان با چاقو سلاخی کرد.
◀️ بر اساس گزارش پلیس، متهم پس از این جنایت دردناک با تماس با اداره پلیس به جنایت بی رحمانه اش اعتراف کرده و مدعی شد که دو فرزندش را به خاطر شباهت زیاد به پدر خیانت کارشان به قتل رسانده و انگیزه اش برای این قتل دردناک فراموشی چهره پلید همسرش بوده است.
◀️ پس از انتقال اجساد به پزشکی قانونی متهم دستگیر و در اداره پلیس به قتل فرز
شاید تاریخ و ساعت مشخصی براش وجود نداشته باشه اما از یه جایی فهمیدم که چقدر همیشه دوست داشتم بدون این که دوست داشته بشم،چقدر همیشه بیدریغ محبت کردم بدون این که محبت ببینم. نه معلومه از کجا شروع شد و نه معلومه چرا اینجوریه! انقدر بدون انتظار برگشت محبت و دوست داشتن انجامش دادم و به طرف مقابل فکر نکردم که انگار هیچوقت حواسم نبوده که این بیبرگشت بودن و ببینم و لمسش کنم.
ولی حالا و همین امشب مثل پتک تو سرم کوبیدمش که بابا بسه دیگه خستم کردی
داستان انیمیشن درباره وندی و دو برادرش (میشل و جانی) است که همراه با قهرمان افسانهای داستانهایشان، پیتر پن، به سرزمینی جادویی ناکجاآباد (Never Land) مسافرت میکنند. سفری پرماجرا و جادویی که در آن به جنگ با کاپتان هوک (Hook) بدجنس (رئیس دزدان دریایی) میروند و اتفاقات جالبی برایشان رخ میدهد و…
دانلود با کیفیت 1080p : دانلود ...
دانلود با کیفیت 720p : دانلود ...
منابع : www.download.ir / www.doostihaa.com
مشاورهٔ خانواده: رابطهٔ همسرانپاسخ استاد علیاکبر مظاهری به پرسش خانمی که نگران کمتوجهی همسرش است. پرسش:خانمی پرسیدهاند:همسرم، هر ماه، دستکم یکبار در خود فرو میرود و با من سخن نمیگوید. بعد که حالش بهتر میشود، بابت این رفتارش عذرخواهی میکند و میگوید که جبران میکنم، اما ماه بعد باز تکرار میشود. ایشان حاضر نیست از مشاور کمک بگیرد.راستی! انصافاً وقتی همسرم خوشحال است و حالش خوب است، هیچ برایم کم نمیگذارد.آیا برای حل این مسئ
اول: جلب توجهانسانها معمولاً در فضای مجازی عجیب و بدجنس میشوند. این پدیدۀ عجیب در نخستین روزهای شبکه همه را متعجب کرده بود و تا کنون هم تأثیری شگرف بر دنیایمان گذاشته است. بدجنسی به چیزی مانند نفت خام برای شرکتهای رسانۀ اجتماعی و دیگر امپراطوریهای جهتدهندۀ رفتار تبدیل شد، شرکتهایی که فوراً افسار اینترنت را به دست گرفتند، چون اینترنت به بازخوردهای رفتاری منفی دامن میزد.چرا این بدجنسی اتفاق میافتد؟ بخواهم بهطور خلاصه بگویم،
۵ عضو یک خانواده در حمله جنگندههای سعودی به مسجدی در منطقه «السواد» واقع در استان «عمران» یمن کشته شدند.
به گزارش شریعت نیوز به نقل از ایکنا؛ به نقل از پایگاه خبری المسیره نیوز، اعضای این خانواده که برای فرار از بمباران به این مسجد پناه آورده بودند، بر اثر حملات جنگندههای متجاوز سعودی کشته شدند. این در حالی است که ۲ کودک از این خانواده نیز هنوز مفقود هستند. این افراد بر اثر ۳ حمله هوایی به منطقه «السواد» در استان عمران یمن کشته شده
زود میگذره، برای تک تکِمون، چه در جریان باشیم و چه نباشیم. چه در جریانش باشیم و چه نباشیم.
مثلِ وزیدنِ یه باد و جارو شدنِ برگا، زمانْ عمرِ ما رو جارو میکنه، نه برگی میمونه و نه اثری از ما. برگا میپوسن و ما هم میپوسیم و چیزی نمیمونه جز موادِ آلی.
خاطرات این وسط حکم یه شکنجهی تموم نشدنی رو دارن: دقیقاً همین وسطی که گرفتارش شدیم، یا بهتره بگم همین وسطی که گرفتارمون شده. این وسط تا بوده همین بوده و ماهاییم که تو این چند میلیون سال مهمونش بودیم. چن
نمیدونم مشکل از منه یا چی؟ ولی من پشت چهره جدی و تا حدی خشک که تو روابط کاری و اجتماعیم دارم، روحیه به شدت احساساتیای دارم. طوری که افراد بعد از نزدیک شدن و قرار گرفتن تو حلقه خودیها و صمیمیها تعجب میکنن. بارها شده متنی رو از من خوندن و با حالتی که مشخصه پشتش تعجب نشسته، میپرسن: اینا رو خودت نوشتی؟!
سخته باورش برای آدمها که منم تو خلوت خودم میتونم یه مرد با احساس باشم. میتونم تو آشپزخونه خونه م کلی هنرمند باشم برا خودم! هر مرد جدیای الزا
با تمامی قلب شکسته ام با تمامی در هایی که بسته ام با تمامی راه هایی که به بن بست رسیدند با تمامی پل هایی که پشت سرم خراب کردم من اسیر تویی هستم که در خواب و بیدار ندیدمت من زندانی دستانی هستم که نگرفتمشان و مبتلای دیوانه چشمانی که نمی دانم چه رنگی هستند
نامت را نمی شناسم اما چه طور در گرگ و میش خیانت حضور نامرئی ات را احساس می کنم کاش می توانستم از یاد ببرمت اما در من زندگی می کنی بی ان که بخواهم
غریبه ی خواستنی وقتش رسیده که باز ایی خسته شدم
از ناز چشمهای تو ماهور
پا گرفت
آوای دلنواز ترانه بها گرفت
امشب ترانهها همگی
عاشقت شدند
«باران عشق» نُت به نُت از
تو صفا گرفت
سمفونی دو چشم تو را
مینوازد آن
تاری که از وجود تو سازش
صدا گرفت
امشب که بغضِ غم غریبانهام
شکست
از هایهای من دلِ باران
عزا گرفت
با من بیا عبور کن از هفت
شهر عشق
وقتی که شعر رنگ و نشان
خدا گرفت
پروین_رضایی
ماهور نام و آدرس جدیدم هست. نمیدانم چندمین بار است که آدرس وبم را به خاطرش تغییر داده ام ولی هر بار پش
کتاب نکرونومیکون یا رستاخیز مردگان نام کتابی خطرناک است که هیچکس تاکنون آن را تا انتها نخوانده است و هرکس که این کار را انجام دهد، دیوانه خواهد شد.
نویسنده اصلی این کتاب فردی اهل شام به نام عبدل ال حضرت بود که آن را در سال ششصد و نود نه نوشت. بعد از آنکه کتاب توسط ال حضرت به پایان رسید، بدن تکه تکه شده اش پیدا شد. دلیل و نحوه قتل نامعلوم بود.
کتاب اصلی (نمونه دیگری از این کتاب توسط اچ پی لاو کرفت نوشته و در ژانر وحشت روانه بازار شد) شامل هفت جلد
شاید عنوان حالتونو بهم بزنه ...معذرت میخوام
راستش حال خودمو هم بهم زد ...
اما حقیقت چیز دیگری ست !
من همونی نیستم که تف میکنه !اما در اصل که نه !در فرع همونم ×!
اون روز سر کلاس یه بحثی مطرح شد به نام هوش معنوی !
اینکه هوش معنوی چیه رو دقیق خودم نمیدونم و همین قدری هم که میدونم حوصله توضیحش نیس حقیقتا ...اما از مثال های فقدان این هوش این بود که یه خانومه تو چین چون این ویروس شناخته و ناشناخته رو گرفته بود ...آب دهانشو میزد به دستمال های تمیز تا بقیه رو م
به نام او
گاهی آدم اشتباه میکنه و متاسفانه خودش نمیخواد قبول کنه که بدجوری هم اشتباه کرده گاهی ورود بعضی ادما از اولشم به زندگی ما یک اشتباه مرگ بار بوده.
با همه این اتفاق ها با همه اومدن و رفتن ها ولی زندگی با ریتمی بی رحمانه در حرکته در همون لحظه ای که کسی در سوگ عزیزترین شخص زندگیشه کس دیگه ای تازه رابطه ای رو شروع کرده و یا در جشن و سرور هست زندگی اینطوریه برای هیچکس از از توقف باز نمی ایسته......
ولی یه جاهایی از زندگی یه ادمایی اشتباه میکنن م
از بین جزوههای کورس قلب ، به زور خودم را بلند کردم و راضی کردم که حاضر شوم . اینکه میگویم "به زور" به خاطر آن است که معمولا در فرجههای امتحان، به مهمانی نمیروم . اینکه میگویم "راضی کردم" به خاطر این است که پذیرفتم مهمانی نیست و "عیادت" است. عیادت از دینا که از اسفندماه و فردای روز تولد ۷ سالگیاش، فهمیده سرطان خون دارد. نمیدانم، شاید هم خیلی نفهمیده که چه بیماریای دارد. اما خب، عوارض وینکریستین تزریقیاش را که خوب بلد بود . با اکراه
هیچ وقت عاشق تابستان نبودهام، نه تنها عاشق که هیچگاه دوستدارش هم نبودهام، تابستان برای من یعنی ظهرهای گرم و سوزان مرداد و شهریور، عصرهای حبس شده در خانه از ترس شرجی نفسگیر، سیلیهای بیرحمانهی تَشباد بر گونههای سرخ تیر، خلوت زود هنگام رخنه کردهی اوایل ظهر در دل شهر، تنهایی هراس انگیز و تشنگی عابر خسته در کوچه پسکوچههای سوزان، فریادهای گمشده در صدای کولر، شرشر عرق کارگر خستهی نشسته در سایه و هجوم وحشیانهی با
امریکا سال 1911
وقایع داستانی بازی در سال ۱۹۱۱ جریان دارد؛ زمانی که آمریکا دستخوش تغییرات زیادی شده و زندگی غرب وحشی و بیتمدن مردم جای خود را به تکنولوژیهای جدید و زندگی شهری دادهاند. تغییراتی که طبعا نابودی گروههای خلافکاری و اعضای آن را به همراه دارد. بازی Red Dead Redemption شما را در نقش «جان مارستون» (John Marston) قرار میدهد؛ شخصیتی که سرنوشت آن در طول بازی شکل میگیرد و اتفاقات بزرگی برای او روی مییگیرهداچ ونلیدر
ورود جان مارستون
جان مارست
این که امروز تولدش است را از مدتها پیش میدانستم. از همان زمانهایی که هنوز دزدکی مرا نبوسیدهبود و من بغلش نکردهبودم که کار زشتی کرده. از کمی قبلتر از این که به خاطر بوسه یهوییش از او خجالت بکشم. کنار یکی از درهای بزرگ پردیس ایستاده بودیم که شقایق به همان شیوه تکراری و کلاسیکش داشت سر صحبت را باز میکرد. از تاریخ تولدش میپرسید. خنده کنان جواب شقایق را میداد. آرام سرش را تکان میداد. مهربان به نظر میرسید. یادم نمیآید به من توجه
یک نفر باید باشد که بدون ترسِ هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت می گندد را به زبان بیاوری. از آن حرفهایی که شب ها موقع خواب به بیرحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند. حرفهایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال می شوی! یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره می دانم، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند. یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد
همیشه روزهایی در زندگیمان هستند که فکر میکنیم، شاید قرار نیست بگذرند. شاید قرار نیست تمام بشوند. گویی آمدهاند که ما را تمام کنند، نه این که تمام بشوند.
تمام دوران دانشجویی من از آن روزها بود.
تحصیل در رشته و دانشگاهی که هیچ سنخیتی با روحیاتم نداشت، برای من چیزی جز یک روح خسته به یادگار نگذاشت؛ اما بالاخره تمام شد.
تمام شد و رو سیاهیش برای آن شبهایی سختی ماند که هیچکس جز خودم ندانست که چگونه صبح شد. شبهایی که از فرط احساس یک استرس وح
سه روز پس از بازداشت، یکی از افسران زندان آمد و گفت: فردا آزاد می شوید. از این خبر تعجب کردم و به خودم گفتم: شاید یکی از دوستان نزد فردی که با رژیم مرتبط است، برای آزادی من وساطت کرده است. در حالی که به این موضوع فکر می کردم، به قرآن تفال زدم و این آیه کریمه آمد: «فَلَا یَسْتَطِیعُونَ تَوْصِیَةً وَلَا إِلَى أَهْلِهِمْ یَرْجِعُونَ» [یس: 50؛ آنگاه نه توانایى وصیتى دارند و نه مى توانند به سوى کسان خود برگردند].
روز بعد و روزهای بعد فرا رسید ولی م
رمان افسونگر
دانلود رمان عاشقانه افسونگر اثر هما پور اصفهانی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درباره دختری به نام افسون است که برادری بدجنس ( فرومایه و پست ) دارد که خیلی افسون را اذیت میکند،اما یک روز با پسری به نام دنیل آشنا میشود و عاشق هم میشوند اما بخاطر برادر افسون ماجرا را فاش نمیکنند و افسون میرود و نزد دنیل زندگی میکند تا اینکه ...
خلاصه رمان افسونگر
لوکیشن این رمان لندنه و دلیلش هم این
دانلود آهنگ جدید سعید مجد لیلی
Download New Music Saeid Majd leili
آهنگ جدید سعید مجد بنام لیلی
تا تو را دیدم دلم یکباره هری ریخت باز شهر دیووانه شد از عشق تو ای خاتون ناز
عقل و هوشم را که بی رحمانه بردی از سرم غرق عشق تو شدم در سیل چشمان ترم
ادامه مطلب
دانلود دوبله فارسی فیلم The Light at the Edge of the World 1971کیفیت BluRay 720p اضافه شداختصاصی از رسانه تهران فیلم تقدیم میکنددانلود
بازیگران : Kirk Douglas, Yul Brynner, Samantha Eggar
کارگردان : Kevin Billington
محصول : آمریکا
سال تولید : ۱۹۷۱
زبان : دوبله فارسی
فرمت : MKV
حجم :۱٫۵GB
خلاصه داستان : دزد دریایی بی رحمانه دروازه بان فانوس دریایی را در جنوب شهر آرژانتین ضبط می کند. هدف او آشکار و وحشتناک است. او قصد دارد سیگنال های فانوس را کنترل کند تا کشتی های عبور بر روی سنگ ها خرد شوند
دانلود آهنگ جدید امیر عظیمی به نام دلبستگی
دلبستگی هایی که باهامه وابسته چشمای مشکیتن
احساس من رو خوب میفهمی چشمای تو دارن دروغ میگن
من زیر چتر مژه هات میرم وقتی تو بارونی ترین ماهی
دنیا حسادت داره به چشمات از بس که بی رحمانه زیبایی
دانلود و متن آهنگ دلبستگی از امیر عظیمی
از حال این روزای من پیداس خوبم که تو خوبی و میخندیدیوونه بازیام شروع میشه وقتی تو موهاتو نمیبندی
از حال این روزای من پیداس خوبم که تو خوبی و میخندی
دیوونه بازیام شروع م
بچه که بودم هر بار با مادرم در خیابان راه می رفتم به این فکر می کردم که همینطور که من آدم های اطراف را می بینم و از کنارم می گذرند و در تمام مدت عمر من نقش آنها در زندگی من همین 30 ثانیه است من هم برای آنها همین حکم را دارم. به این فکر می کردم که من هم از تمام عمر آنها همین یک جمله کوتاه را که در حال گذر می گویند می شنوم به اینکه آنها هر کدام برای خود یک «من» هستند و برای من «آدم های زندگی ام». کسانی که در زندگی من سیاهی لشگر هستند و در زندگی خودشان نق
باز هم همنوازی سازهای ایرانی تو گوشمه... باز هم همون حسها. اما این بار روح من تب کرده.
هر چی که کاسه ی تثبیت شده ام رو به خودم نشون میدم که "ببین! ببین تو ساختی و دوباره ساختی! چرا خراب نشسته ای؟ " جواب ندارم...
مدتهاست درگیر یه بیماری غیر سختم! اما گوش پزشکان فقط شنوای کلمات کلیدی هست که از دهان من خارج میشن! حوصله نمیکنن قصه رو گوش کنن. حالا یه به خاطر ضیق وقته، یا غرور حرفه... . این گوش ندادن ها، تماما هم به ضرر من نبوده! به خودم یادآوری میکنم که "بذ
جریان خون ضعیف: اگر رحم یک منبع کافی از خون دریافت نکند، ممکن است مشکل ایجاد بوجود آید و یک اندومتری که به اندازه کافی ضخیم نباشد، ایجاد شود. عدم جریان خون مناسب ممکن است به علت رحم کج، فیبروئید رحم یا حتی یک شیوه زندگی بدون تحرک باشد.
سرعت اشتباه رشد اندومتر: به طور کلی، مشاهده شدهاست که هر ضخامت کمتر از 6 میلی متر میتواند از موفقیت جلوگیری کند. با این حال، حتی در ضخامت 8 میلی متر اگر رشد لایه اندومتر با سرعتی که باید باشد صورت نگیرد، هنوز
یکی از اخلاقای عجیبم اینه که دلم نمیاد کسی که از من خوشش اومده رو برنجونمشاید علت اینکه معمولا باهام راحتن و زود خودشونو لو می دن هم همینه
جدیدا این اخلاقم بدتر هم شده! سعی می کنم به اون شخص کمک کنم بفهمه چی در من هست که باید کجا دنبالش بگرده!
مسئله ی تحمل ماه بودن خیلی پیچیده س. یه ماه نگاه ها رو به خودش جلب می کنه. چون عجیبه. اما باید دور بمونه
یه ساله توی ترکم... ترک بعضی عادت ها و آدم ها. این باعث شده ماه تر هم بشم
سخته سخته سخته ...
سخت تر بود
میگم خواب مامانخدابیامرزتو دیدم . میگه عه منم دیدم. میگم فلان جا بودیم و فلان و فلان.
چشماش اندازه قُطر دهانش باز میشه و میگه : عه منم دقیقا همچین خوابی دیدم. میگم: الکی نگو!!!!!!!!!!!!!!
این شاید چهارمین یا پنجمین باری باشه که درمورد مادرش خواب مشترک میبینیم در یک شب و یک آن.
میگم : الکی نگو!!!!!!!!!! میگه بخدا... اون لباس نخودیرنگه تنش بود که روز مادر براش گرفتیم. میگم اون که زرد بود. میگه نه نخودی بود. میگم نخود مگه قهوه ای روشن نیست؟ میگه: هووف نمیخوا
درباره این سایت